سهم من نگاه ترحم آمیز تو نیست!
گزارش مهر از یک مدرسه متفاوت
فهیمه سادات طباطبایی
سهم من مدرسه است و درس و احترام، سهم من رعایت حقوق شهروندی است نه نگاه ترحم آمیز تو! اینها را می توانی از نگاه دانش آموزانی بفهمی که جرمشان متفاوت بودن است. نگاه آنها ساکت است. سکوتی سرشار از فریاد. فریادی که معنایش ترحم نیست. مجتمع آموزشی استثنایی شهید اصلانی مدرسه ای متفاوت از همه مدارس کشوراست. دانش آموزان این مدرسه حول یک محور مشترک دور هم جمع شده اند. معلولیت ذهنی و جسمی. اینجا بچه ها درس می خوانند اما هیچ کس به آینده آنها توجه نمی کند. هیچ وقت کسی از آنها نمی پرسد که "عزیزم دوست داری چه کاره شوی؟ دکتر یا مهندس؟ معلم یا خلبان؟"
زنگ تفریحشان است که وارد مدرسه می شوم. حیاط کوچک مدرسه از هیاهوی بازیهای کودکانه پر شده است. اما اینها بازیهایشان گرگم به هوا و لی لی و وسطی نیست. یکی دیگری را هل می دهد. آن دیگری تغذیه همکلاسی اش را از دستانش می کشد و گریه را روی گونه های دوستش می نشاند. دو نفر پخش زمین شده اند و با خنده دست همدیگر را می کشند و کودکی نیز آرام و بی صدا گوشه حیاط ایستاده و بچه ها را نظاره می کند.
اینجا مجتمع آموزشی استثنایی شهید اصلانی است با بیش از 300 دانش آموز. جایی که هم دانش آموزان معلول جسمی هستند، هم دانش آموز عقب مانده ذهنی، هم اوتیسمی ها و هم دانش آموزان معلول جسمی و ذهنی با هم.
سرایدار سرگردانی ام را که می بیند، مرا به اتاق خودش دعوت می کند. "مادر بچه ها آنجا نشسته اند، اگر دوست داری می توانی با آنها حرف بزنی."
بی تأمل وارد دفتر مدرسه می شوم. با ورود من صحبتهایشان قطع می شود و روی صورت بهت زده من کلید می شود. از نگاههای سئوال برانگیزشان می فهمم که باید خودم را معرفی کنم. مانده ام که چگونه با این چهرهای پریشان و مضطرب همکلام شوم؟ انگار امید و آرزو در نگاههایشان خشکیده است. آرزوی قبولی فرزندانشان در دانشگاه و دیدن ازدواج آنها و بغل کردن نوه هایشان نقش بر آب شده است. از مادری که کنارم نشسته شروع می کنم.
* دخترت کلاس چندم است؟
- اول.
* کی فهمیدید که معلولیت ذهنی دارد؟
- از سه سالگی. خوب حرف نمی زد و مثل بچه های عادی نبود.
* از مدرسه راضی هستید؟
- بله، خدا را شکر معلمان خوبی دارد. می گویند اینجا بهترین مدرسه استثنایی است. اما مشکلی که دارد این است که همه بچه ها از چهار سال تا 17 سال با هم هستند و بزرگترها، کوچکترها را می زنند و تنها نگرانی ما همین است.
* ازدواج فامیلی باعث عقب ماندگی ذهنی دخترتان شد؟
- این سئوال را که می پرسم. همه با هم جواب می دهند. اغلب آنها می گویند که با همسرانشان فامیل نبوده اند. باقی حرفهایمان ختم می شود به آینده این بچه ها و دل نگرانیهای خانواده شان.
یکی از آنها می گوید: من دائم به این فکر می کنم که اگر من بمیرم، چه اتفاقی برای این بچه می افتد؟ چه کسی از او مراقبت می کند؟ نکند بچه ام آواره کوچه و خیابانها شود و ذلیل زیر دست و پای مردم بیفتد؟ کابوس تمام شبهای من همین است و بس.
مادر رعنا این را می گوید و اشک از گوشه چشمانش جاری می شود. سکوتی آلوده به بغض بر فضا حاکم می شود. احساس تنگی نفس می کنم. رفتن را بر ماندن ترجیح می دهم. تلاطم فکری ام را فریادهای دلخراش یکی از بچه ها می شکند. او دائماً فریاد می زند که نمی یام. نمی یام. می خوام با مامانم برم خونه...
طباطبایی ناظم مدرسه دستش را می گیرد و می گوید: " مامانت همین جا می شینه تا تو برگردی، خانوم درگاهی منتظرته ها. بیا بریم." و دخترک با گریه و زاری در حالی که محکم پاهای خود را به زمین چسبانده، راهی کلاس درس می شود.
با طباطبایی ناظم مدرسه همکلام می شویم. 19 سال است که در مدرسه استثنایی کار می کند و برادری دارد عقب مانده ذهنی و تمام مشکلات این بچه ها و خانواده های آنها را می شناسد.
می گوید: "پذیرش این موضوع و مشکلات پس از آن برای برخی از خانواده ها سخت است. بسیاری از والدین باور نمی کنند که فرزندانشان مشکل معلولیت جسمانی و ذهنی دارند و حتی مسئولان مراکز سنجش کودکان را نفرین و ناله می کنند که به اشتباه فرزندانشان را به مدرسه استثنایی معرفی کرده اند."
او حرفهایش را اینگونه ادامه می دهد: بسیاری از والدین این دانش آموزان مشکل روحی دارند و افسرده اند و ما باید به مشکل آنها هم رسیدگی کنیم. شاید باورتان نشود اما بعضی از مادرانی اینجا هستند که آرزوی مرگ بچه هایشان را می کنند و می گویند خدایا مرگ بچه ام را قبل از خودم برسان. این حرفها را با گوش خودم بارها از مادران شنیده ام.
از او می خواهم که از سختیهای کارش بگوید اما ترجیح می دهد که از مشکلات دانش آموزان مدرسه بگوید از نبود کادر خدماتی مناسب برای رسیدگی به وضعیت بچه ها، از سختی کار معلمان، از نبود امکانات در خور دانش آموزان.
طباطبایی حرفهایش را اینگونه ادامه می دهد: "اینجا ما حتی برای دستشویی رفتن بچه ها مشکل داریم. اکثر این بچه ها به خصوص دانش آموزان اوتیسمی مشکل کنترل ادرار دارند و کسی را در مدرسه نداریم که به آنها کمک کند. مستخدمان مدرسه که این کار را جزء فعالیت خودشان نمی دانند و می گویند وظیفه ما نیست. معلمان هم که دائم نمی توانند بچه ها را یکی یکی به دستشویی ببرند. امکان حضور همه مادران هم در مدرسه نیست. واقعا مانده ایم با این معضل چه کنیم؟ همین موضوع کوچک هر روز آرامش مدرسه را برهم می زند."
با او راهی کلاس مهارت خودیاری می شوم. جایی که به دانش آموزان یاد می دهند چگونه لباس بپوشند، دکمه هایشان را ببندند، غذا بخورند، از خیابان رد شوند و ....
طباطبایی می گوید: "متاسفانه مربیان این بخش نمی توانند تمام دانش آموزان را تحت پوشش قرار دهند. چون بعضی از دانش آموزان نسبت به بقیه مشکل حادتری دارند و مربیان باید آنها را تعلیم بدهند."
رفتن به دستشویی یکی از مشکلات عمده بچه های استثنایی است. کسی نیست که این بچه ها را به دستشویی ببرد و همین مسئله برای مسئولان مدرسه به یک معضل تبدیل شده است. وقتی یک نفر تمام مدرسه را به هم می ریزد باید باشید و ببینید
یکی از مشکلات دیگر این مدرسه وجود دو مربی گفتار درمانی برای 300 دانش آموزی است که بیش از 50 درصد آنها مشکل گفتاری دارند. گفتاردرمانها هم مانند مربیان مهارتی مجبورند بین بد و بدتر دومی را انتخاب کنند و اولی را به امان خدا رها کنند.
طباطبایی می گوید: "مشکل این بچه ها با برگزاری کلاس گروهی که حل نمی شود. باید فرد به فرد، آنها را مشاوره داد. اکثر این دانش آموزان هم وضع مالی خوبی ندارند که بگوییم بروید بیرون گفتار درمانی. دانش آموز 12 ساله ای دارم که هنوز نمی تواند کلمات معمولی را بگوید. خوب این چطور سرکلاس می تواند مثل دانش آموزان دیگر جملات را تکرار کند یا سئولات معلم را پاسخ دهد." اینها را مربی گفتار درمان می گوید و با حسرت حرفش را نیمه تمام می گذارد.
مشکلات دانش آموزان عقب مانده ذهنی زیاد است و مجال و فرصت برای بیان همه آنها کم. این بچه ها از وقتی که متولد می شوند نه تنها از خانواده هایشان طرد شده اند بلکه جامعه نیز نسبت به آنها بی توجه است. شاید به این دلیل که هیچ سود و مزیتی برای دیگران ندارند. شاید به این دلیل که عده ای فکر می کنند سرمایه گذاری روی این بچه ها بی فایده است و هدر دادن اعتبارات مالی است. به هر حال این بچه ها متهم ردیف اول کمبودهای جسمی و روانی خود هستند.
هنگام حضور ما در مجتمع کلاسهای اوتیسمی تعطیل بود و عدم حضورشان در مدرسه چشمگیر. طباطبایی می گوید: متاسفانه به دلیل کمبود امکانات در آموزش و پرورش استثنایی، دانش آموزان اوتیسمی در کنار بقیه معلولان ذهنی و جسمی درس می خوانند.
اوتیسمیها هیچ شناخت و آگاهی درستی از محیط اطراف خود ندارند و به گفته مربی شان "کافی است یک نفرشان تشنج کند، دیگر آن روز کلاس که کلاس درس نیست. همه به هم می ریزند و به دنبال این کلاس بقیه کلاسهای اطراف هم همین طور و حالا بیا و جمع کن."
هر 10 اوتیسمی در یک کلاس درس می خوانند اما با یک مربی. طباطبایی در این باره می گوید: "طبق استانداردهای بین المللی باید دو مربی در کلاس اوتیسمیها حضور داشته باشند. یکی برای تدریس و دیگری برای کنترل اوضاع. اما باز هم به دلیل کمبود نیرو یک مربی برای این کلاس داریم و هر روز شاهد استرسها و مشکلات مربیان این کلاسها هستیم."
کلاس آمادگیها، مسیر بعدی ما در بین گشت و گذار در مجتمع آموزشی استثنایی شهید اصلانی است. اینجا کلاس بچه های چهار تا 6 سال است. بچه ها در حال رفتن به خانه اند. مادر زهرا کفشهایش را پایش می کند و مادر ایمان دکمه کاپشن پسرش را محکم می بندند. وارد کلاس مفروش به موکت می شوم. دو نیمکت و چهار صندلی کوچک پلاستیکی سفید، میز کار بچه هاست. آقامیری با مادر بچه ها صحبت می کند و از آنها می خواهد که شب در خانه با آنها شعر را تمرین کنند.
حضور دانش آموزان اوتیسمی در کنار سایر دانش آموزان، عدم سنجش دانش آموزان 4 تا 6 ساله، یکی شدن معلمان استثنایی با عادی و حذف مزایای سختی کار آنها، کمبود مربی در بخش گفتار درمانی و مهارت آموزی برخی از مشکلات مدارس استثنایی است
صحبتهایش که تمام می شود با خوشرویی استقبالم می کند. اگرچه خسته از یک روز کاری است اما جواب تمام سئوالاتم را با حوصله می دهد.
"15 سال است که به بچه های عقب مانده ذهنی درس می دهم. دیگر به وجودشان عادت کرده ام آنقدر که اگر نیام مدرسه دلم برایشان تنگ می شود."
از او می خواهم که از سختیهای کارش بگوید اما بیان آرزوهایش را بر کمبود حقوق و مزایا و حذف سختی کار و سنوات از معلمان استثنایی ترجیح می دهد. "دوست داشتم این بچه ها بعد از دوران مدرسه مستقل شوند و حداقل بتوانند گلیم خودشان را از آب در بیاورند اما این طور نمی شود."
از او درباره مشکلاتی که در سنجش دانش آموزان چهارتا 6 ساله وجود دارد می پرسم اما با پاسخ عجیبی روبرو می شوم. "اصلاً این بچه ها تست سنجش نمی شوند. اغلب اولیای آنها بدون هیچ آزمونی به اینجا مراجعه و بچه هایشان را در مدارس ما ثبت نام می کنند. در حالیکه بعضی از آنها جزء گروه آموزشی ما محسوب نمی شوند و حضورشان در این مراکز بی دلیل است."
بچه های کلاس پنجم با دیدن من به همدیگر می خندند. خانم درگاهی از بچه ها می خواهد که به من سلام کنند. سلام بلند و یکی در میانشان، اعصابم را تسکین می دهد.
کلاس پنجم در انتهای راهروی طویل و پیچ در پیچ مدرسه است. 10 دانش آموز با سطوح یادگیری متفاوت، میزبان میهمان ناخوانده ای هستند که قرار است مشکلات آنها را انعکاس دهد. معلمشان می گوید: "مشکل بچه های عقب مانده این است که سطوح یادگیریشان متفاوت است، یکی به نسبت زود درس را یاد می گیرد و دیگری خیلی دیر. ایجاد تناسب بینشان سخت است و به همین دلیل کیفیت تدریس پایین می آید."
هیچ کس از این بچه ها نمی پرسد که عزیزم دوست داری چه کاره شوی؟ دکتر یا مهندس؟ خلبان یا معلم؟ دانش آموزانی که همیشه از نگاه محبت آمیز والدین و مردم جامعه شان محروم بوده اند و هر چه بوده نگاه های ترحم انگیز بوده و بس
سئوال مشترکم از همه معلمان درباره حقوق و مزایا را از او هم می پرسم. او هم از حذف گزینه سختی کار و یکی شدن مزایایش با معلمان عادی گلایه مند بود. از بی مهریهایی که به معلمان استثنایی می رود گفت و از اینکه نتیجه تلاششان را همچون معلمان عادی نمی توانند در پایان سال ببینند. وقتی برق خوشحالی و تحسین در چشمان مادران و پدارن هنگام گرفتن کارنامه می درخشد. کارنامه ای که نشان از یک سال کاری موفق معلمان دارد و نمودار معدل دانش آموزان موجب ارتقا در گروه آموزشی می شود.
اما او هم نگران دانش آموزانش و آینده آنهاست. اینگونه دغدغه هایش بیش از حقوق و مزایایش است. می گوید: "مواد درسی کلاس پنجم خیلی زیاد است و وقت تدریس هم کم. تمام مفاهیم درسی در این پایه گنجانده شده اند و بچه ها نمی توانند همه را یاد بگیرند. امسال هم ضرب دو رقم در دو رقم را داریم هم تقسیم را باید درس آموزش بدهیم. این است که دانش آموزان یاد نمی گیرند. هر چقدر هم که این مسائل را به مسئولان بالادستی گزارش داده ایم، فایده ای ندارد که ندارد."
مجالی نیست که پای صحبت تمام معلمان مدرسه بنشینم. معلمانی که اولین دغدغه شان نبود امکانات و بی توجهی به این دانش آموزان است و آخرینش هم آینده مبهم این بچه هاست. بچه هایی که آینده شان قطعا بدتر از امروزشان است و امروزشان بدتر از دیروزشان. دانش آموزانی که هیچ وقت کسی از آنها نمی پرسد که "عزیزم دوست داری چه کاره شوی؟ دکتر؟ معلم یا مهندس؟" کودکانی که محبت ندیده اند. هر چه بوده نگاههای ترحم انگیز جامعه و خانواده بوده است. فرزندانی که متهم ردیف اول کمبودهای جسمانی و روانیشان هستند.
راهروهای سرد و یکنواخت مدرسه را طی می کنم. به روزهای خوش دانش آموزی ام فکر می کنم که شعرهای کتاب را از حفظ بلند بلند با دوستانم می خواندیم. به جدولهای ضربی که بابت یاد گرفتنشان از معلممان جایزه گرفتیم. به سلامتی که هیچ وقت بابتش خدا را شاکر نبودیم و نفهمیدیم که خدا چه نعمتی را بر ما ارزانی کرده است. دوست دارم همین جا سر بر زمین بگذارم و خدا را شکر بگویم بابت همه نعمتهایش که از من همچون این بچه ها دریغ نکرده است.
منبع : خبرگزاری مهر