امروز : 01 اذر 1403
 
   با یاران سوته دل

 
   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1400/01/01
   زود قضاوت نکن!

زود قضاوت نکن!
*خانم معلمی تعریف می‌کرد: در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم.*
*به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.*
*پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچه‌ها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند.*

 *چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.*

*روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم.*
*باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.*

*ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد.*
 
*بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.*

*سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.*
*خب چرا این بچه این کار رو می‌کنه، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود❗️*
*نمونه خوبی و تو دل بروی بچه‌ها بود❗️*

*رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمی‌فهمید، به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم.*
*خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد❗️*

*🌙 فضا پر از خنده حاضران شده بود، همه سیر خندیدند.*

*نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود.*
 *از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم❓❗️*
* اخراجش می‌کنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود.*

*حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود.*
*بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد،*
*دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.*

*🌙 همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی❓❗️ چرا با رفقایت سرود را نخواندی❓❗️*

*دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست، برای مادرم این‌کار را می‌کردم❗️*

*🌙 معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند❓❗️*

*چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح می‌دهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم  تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند❗️ این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان کرولال‌ها ❗️❗️*

*🌙 همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم❗️*
*آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده❗️❗️*

*🌙 فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و...*
*تا اینکه همه موضوع را فهمیدند، نه تنها من بلکه هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند❗️*
*از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد❗️❗️❗️*

*🌙 با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند❗️*

*❤️❤️❤️  درس این داستان واقعی این بود:*

 

*زود عصبانی نشو،*

*زود از کوره در نرو،*

*تلاش کن زود قضاوت نکنی،*

*صبر کن تا همه‌ی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی❗️❗️❗️*🌹🧚🏻‍♂💞🙋🏿‍♂🕊

   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1398/10/04
   پای درد دل دانشجویان با نیازهای ویژه

 

   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1398/09/28
   رز آبی

رزهای آبی
چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود.

پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون رفتم.

داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.

در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.

من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.

در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، "مامان، من اینجام."

معلومم شد که جوانی با نیازهای ویژه است.

وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.

چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، "هی رفیق، اسمت چیه؟" تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.

با غرور جواب داد، "اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم."

گفتم، "عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه."

پرسید، "استیو، مثل استیوجابز؟"

گفتم، "آره؛ چند سالته، دِنی؟"

مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، "مامان، من چند سالمه؟"

مادرش گفت، "پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن."

من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.

مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.

به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.

به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که خداوند الهام کرده باشد!!!

به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ امّا، "رُزهای آبی" خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند.

میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس ننماید،در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.

لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت، "شما کیستید؟"

بدون آن که فکر کنم گفتم، "اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ اما شکی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم."

دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، "خدا شما را در پناه خویش گیرد!" که سبب شد اشک من هم در آید.

🌟آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد،

روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟

اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.🌟

   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1398/08/24
   مهر نامهربان با کودکان با نیازهای ویژه

مهر نامهربان با کودکان با نیازهای ویژه

رئیس انجمن دفاع از حقوق معلولان ایران می‌گوید کودکستان‌های خصوصی از پذیرش بچه‌های دارای معلولیت به بهانه تاثیر بر روحیه سایرین خودداری می‌کنند. والدین این کودکان از تبعیض‌های تربیتی- آموزشی و جداسازی آنها در رنجند.

علی همت محمودنژاد، رئیس انجمن دفاع از حقوق معلولان ایران، اعلام کرده که حضور کودکان دارای معلولیت در مهدهای کودک، در حد حرف باقی مانده و کودکستان‌های خصوصی که مجوز سازمان بهزیستی را هم دارند، از قبول این بچه‌ها سر باز می‌زنند: «همین موضوع تجربیات اجتماعی و استقلال کودک معلول را به مخاطره می‌اندازد.»

محمود‌‌نژاد به خبرگزاری تسنیم گفته است، کودکستان‌های خصوصی به این دلیل بچه‌های معلول را نمی‌پذیرند که روی روحیه سایر کودکان تاثیر منفی می‌گذارد.

ایران از سال ۱۳۸۷ به کنوانسیون بین‌المللی حقوق معلولان پیوسته است؛ کنوانسیونی که دسترسی به آموزش فراگیر در نزدیک‌ترین محل به زندگی فرد در کنار سایرین را حق افراد دارای معلولیت می‌داند و دولت‌‌های عضو را به رعایت این اصل موظف می‌کند. ماده هفتم کنوانسیون از دولت‌ها خواسته برای کودکان دارای معلولیت شرایطی برابر با سایر کودکان فراهم کند. ماده ۲۴ نیز حق آموزش برای افراد دارای معلولیت، فارغ از هر تبعیض و مبتنی بر فرصت‌های برابر را مورد تاکید قرار داده است.

در تبصره‌های بند دوم این ماده آمده است: «افراد دارای معلولیت از نظام آموزش همگانی بر مبنای معلولیت مستثنی نمی‌گردند... افراد دارای معلولیت می‌توانند به آموزش ابتدایی و متوسطه رایگان، با کیفیت و فراگیر بر مبنای برابر با سایر افراد جامعه خود، دسترسی داشته باشند.»

در همین زمینه، روزنامه "ایران" در گزارشی به نقل از یک مادر می‌نویسد: «از صد مهد کودکی که رفتم یکی حاضر شد اسم دخترم را بنویسد. دولتی‌ها اصلا امکانات نداشتند و ساختمان پر از پله بود و مدیران‌شان هم مخالفت می‌کردند.»

این مادر گفته که مهد‌های کودک خصوصی بهانه‌های زیادی می‌آوردند و سرویسی نمی‌دادند: «بالاخره یکی ثبت‌نامش کرد اما بار همه مشکلات گردن خودم بود. تمام روز توی مهد کودک می‌نشستم و خودم بچه را جابجا می‌کردم. یعنی با آن همه شهریه که می‌گرفتند حاضر نبودند بچه را از این اتاق به آن اتاق ببرند به همین خاطر دیسک کمر و گردن گرفتم.»

مدیر یکی از این مهدهای خصوصی به خبرنگار "ایران" گفته است: «چند وقت پیش کودکی را که کمی عقب ماندگی ذهنی داشت ثبت‌نام کردیم. درواقع بچه عقب ماندگی زیادی هم نداشت، فقط کمی کم‌هوش بود اما بقیه والدین اعتراض کردند، ما هم مجبور شدیم عذرش را بخواهیم.»

الهام یوسفیان، فعال حوزه معلولیت می‌گوید: «اگر مهدها دولتی‌اند باید برای همه افراد جامعه در دسترس باشند. درست مثل اینکه همه افراد جامعه باید بتوانند از اتوبوس، مترو، خیابان یا ادارات دولتی استفاده کنند. نبود امکانات برای این بچه‌ها دلیلی نیست که آنها نتوانند از مهد استفاده کنند. خیلی از کارها هم دیداری است؛ مثلاً به یک بچه ناشنوا خیلی راحت می‌توانند سفالگری یاد بدهند یا بچه‌ای که عصای کمکی دارد و دچار معلولیت حرکتی است فقط کافی است به جای پله، مهد کودکش رمپ داشته باشد یا دستشویی مهد یا پیش دبستانی مناسب‌سازی شده باشد.»

خانم یوسفیان که نابیناست، از روش‌های منجر به جداسازی انتقاد می‌کند: «دوران کودکی خودم را به یاد می‌آورم و اینکه بچه‌ها راه‌هایی پیدا می‌کردند که من هم بتوانم بازی کنم... بچه‌ها به صورت طبیعی راهی پیدا می‌کنند که با هم از بازی لذت ببرند. اولش شاید یک کودک دارای معلولیت را مسخره کنند یا تعجب کنند اما بعد راه‌هایی پیدا می‌کنند که یکدیگر را بپذیرند و با هم دوست شوند.»

اما امتناع از ثبت‌نام بچه‌های معلول تنها به مهدکودک‌ها محدود نیست. والدین دانش آموزان دارای معلولیت هم بارها از سنگ‌اندازی مسئولان مدارس برای ثبت نام فرزندان‌شان و یا مناسب نبودن فضای مدرسه برای حرکت با واکر یا ویلچر گلایه کرده‌اند. حق انتخاب آنها به همین دلیل بسیار محدود است.

در هیچیک از مقررات و شیوه ‌نامه‌های آموزش و پرورش، کودکان دارای معلولیت از حق تحصیل محروم نشده‌‌اند و تنها دانش آموزانی که ناشنوای مطلق هستند، امکان ثبت‌نام در مدارس عادی را ندارند. با این همه به دلیل آن که فضای مدارس مناسب‌سازی نشده‌اند، بسیاری از دانش آموزانی که معلولیت جسمی – حرکتی دارند نمی‌توانند به هر مدرسه‌ای بروند. یکی از بزرگترین مشکلات این قبیل دانش آموزان، پله‌های مدارس است.

مادر یک دانش آموز با معلولیت جسمی یک سال قبل به کمپین حقوق بشر در ایران گفته بود: «مدیر مدرسه دخترم از من خواست تا کتبا تعهدنامه‌ای را امضا کنم که مثلا اگر بچه‌ای او را هل بدهد یا خودش بیفتد یا هر چیز دیگری مدرسه هیچ مسوولیتی ندارد. در حالی که وقتی بچه را به مدرسه می‌سپاری مسوولان مدرسه باید موظف به رسیدگی او باشند.»

تا سال ۹۶، کودکان استثنایی و دارای معلولیت، بر اساس شیوه نامه موسوم به "طرح تلفیقی" می‌توانستند در مدارس عادی تحصیل کنند. دانش‌آموزان نابینا، ناشنوا و معلولان جسمی و حرکتی بر اساس این طرح به مدرسه‌های عادی ارجاع داده می‌شدند، مگر خانواده تمایل داشت فرزندش را جای دیگری ثبت نام کند. اما در دستورالعملی که برای سال تحصیلی ۹۶-۹۷ صادر شد، تحصیل این کودکان در مدارس عادی به شرکت در برنامه سنجش بدو ورود به دبستان مشروط شد. این دستور‌العمل، ثبت نام و تحصیل کودکان معلول و استثنایی را به دلیل لزوم امکانات ویژه و ضرورت حضور نیروی متخصص، در مدارس عادی ممنوع اعلام کرد.

   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1398/06/31
   گفتگویی تلخ

گفتگوی تلخ

ویدئوی کوتاهی از گفتگوی یک نوجوان با سندروم داون را به اشتراک می گذاریم

لینک ویدئو در کانال آپارات وب سایت

بچه های قلدر و بی تربیت که نزاکتی از خانواده و مدرسه نیاموخته اند، در سطح جامعه به گرگهایی تبدیل می شوند که راه و رسم رفاقت نمی دانند، جوانمردی را فراموش کرده اند و حمله به آسیب پذیرترین و معصوم ترین اقشار را نشانه زرنگی و هوش خود می دانند....

آیا وظیفه آموزش و پروش و سازمان بهزیستی، ادغام این کودکان در نظام آموزشی نیست ... آیا استثنا کردن این افراد ، باعث نمی شود که بچه های مدارس عادی خود را تافته جدابافته بدانند.  بیائیم به جای جدا کردن کودکان به آنها طرز زندگی اجتماعی و با هم بودن را یاد بدهیم و بازی مسخره کودک تیز هوش (که اکثرا به مدد ثروت و نفوذ خانواده است) و کودک استثنایی (که به خاطر دوری از کودکان دیگر، سرعت رشد کمتر از حد عادی خود را تجربه می کند) را بازنگری کنیم.

جای آن دارد که حداقل در کتاب های درسی، به بچه ها یاد بدهیم که این کودکان با نیازهای ویژه ، شریف ترین و صادق ترین اجزاء اجتماع هستند. آگاه باشیم که این کودکان در لطیف کردن فضای خشک اجتماع نقش بازی می کنند و هر کودک با نیاز ویژه ، فرصتی برای جامعه است.

به نظر من حرف این نوجوان در عین صداقت و سادگی بار معنایی زیادی دارد... «اگر قصد مسخره کردن مرا داری، برو خدا را مسخره کن. اگر قصد اذیت مرا داری برو خدا را اذیت کن....»

چه کسی می تواند به خود حق بدهد که به خلقت خاص خدا، انگ بچسباند.

افرادی که یک فرد با نیاز ویژه را مسخره می کنند، چه مزیتی بیشتر از آنها دارند...

کسی که یک فرد با نیاز ویژه را آزار می دهد، به احتمال زیاد خود تحت آزار جنسی و لفظی از سوی قلدرهای دیگر قرار گرفته و حالا دیواری کوتاهتر از این قشر عزیز ، که حلقه های خاص اتصال به خدا هستند، نیافته است...

حرف زیاد است...

امان از دست بی فرهنگی ما

 محمد رضا حیدرزاده نائینی

   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1398/06/03
   من کیستم ؟

 

من کیستم؟

مردم مرا با کلمه معلول می شناسند

و حق با آنهاست، من چنین هستم

خدا از من به عنوان بهترین مخلوق یاد می کند

و حق با اوست ، من چنین هستم

 

مردم مرا به عنوان آدمی پرهزینه می شناسند

و حق با آنهاست ، من چنین هستم

خدا می گوید که زندگی من پرارزش است

و حق با اوست ، من چنین هستم

 

مردم مرا غیر مولد می دانند

و حق با آنهاست، من چنین هستم

خدا می گوید که من بین معلولیت و عدم معلولیت پل می سازم

و حق با اوست ، من چنین هستم

 

مردم مرا به عنوان موجودی با ظاهر زشت می شناسند

و حق با آنهاست ، من اینچنین هستم

خدا می گوید ، زندگی زیباست

و حق با اوست ، اینچنین است

رولاند والتر

 

   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1397/09/12
   پای قصه زندگی یک گل پری

پای قصه شیرین زندگی نوجوان کرمانی با معلولیت حرکتی..

پای قصه زندگی با یک گل پری
خانم نازنین زهرا زواری
مبتلا به معلولیت جسمی
طوطی شکر شکن شیرین گفتار

از سرزمین قصه خیز کرمان...
برای مشاهده ویدئو دانلود فرمائید

   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1397/09/11
   من این دیوانگی را دوست دارم

من این دیوانگی را دوست دارم

نویسنده: مهری معینی نائینی

همه این ماجرا ده دقیقه داخل مترو در تهران اتفاق افتاد ولی آن چنان تاثیری بر من گذاشت که باور کردنی نیست.

توی مترو نشسته بودم. صندلی خالی شد کنار دختر خانم جوانی نشستم. گفت: چقدر سرده! ای کاش کولر را خاموش می کردند. گفتم: وای نه. اون موقع از گرما بخاطر شلوغی مترو نمی شه نفس کشید.

گفت آخه میدونی من ام اس دارم. قلبم فرو ریخت و گفتم: ای کاش هیچ چیزی نگفته بودم. خودش در ادامه گفت: من 20 ساله که ام اس دارم و الان دوره کارشناسی ارشد را می گذرانم.

تعجب کردم  و او گفت این روحیه قوی و خنده روی لبم را از دکتر معالجم یاد گرفته ام. هر چند مادرم بهم می گه تو و دکترت هر دو دیوانه اید! اما من این دیوانگی را دوست دارم .

ادامه داد: دیگر خودم تنها نزد پزشک می روم. من با بیماریم هم اصلا مشکل ندارم. مشکل من اطرافیان من هستند که با بیماری من نمی توانند کنار بیایند.

این جای صحبتهای او بود که به ایستگاه رسیدم و به ناچار از او جدا شدم. بعد از جدا شدن از او احساس کردم که انگیزه و روحیه بهتری برای ادامه زندگی پیدا کرده ام و قادر به برخورد با مشکلات هستم آخه مدتی بود که احساس نا امیدی و ضعف بر من غلبه کرده بود. برای این دوست عزیز و با روحیه آرزوی سلامتی دارم.

   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1397/09/09
   تجربه 27 سال از یک بی پا.

تجربه 27 سال از یک بی پا

 محمدرضا تقی‌پور از ٢٧ سال نبودن یک جفت پا  برای ما می گوید!

لطفا جهت دیدن ویدئوابتدا آن را دانلود بفرمایید

   ارسال شده توسط   با یاران سوته دل  در مورخ   1397/09/05
12