کاربر میهمان خوش آمديد  |  ورود به پنل کاربري  | 
        امروز : 01 اذر 1403
 
عنوان مقاله : معلولیت و خرافات
نویسنده :
مترجم :
تهیه کننده : نشریه انجمن حمايت از بيماران آسيب نخاعي اصفهان
تاریخ تنظیم : 15 خرداد 1398

 شرح عکس

از جمله خرافات که در پاکستان ریشه دارد،

دفن کودکان معلول در خاک تا حد گردن به هنگام کسوف یا همان خورشید گرفتگی است.

معلولیت: خرافات و دوستی خاله خرسه

خرافات را همه میشناسیم. آن باورهایی که از پایه و اساس منطقی برخوردار نیستند. اما از گذشته با انسان بوده و نسل به نسل و سینه به سینه حفظ شده اند. اما ریشه خرافات در کجاست؟

اسپینوزا در رساله دینی سیاسی خود میگوید: «اگر آدمیان قواعد مشخصی برای اداره تمام امور زندگی خود در اختیار داشتند و یا بخت همیشه با آنها یار بود، هرگز به خرافات روی نمی‌آوردند. اما چون اغلب به مشکلاتی بر می‌خورند که امکانات و علم موجود پاسخگوی آنها نیست و از سوی دیگر به سبب قطعی نبودن دستیابی به مواهب بخت و اقبال، به طور رقت باری بین ترس و امید سر گردانند. در نتیجه اغلب سخت زودباورند»

نکته جالب اینجاست که هر کدام از ما باورها و اعتقادات خود را خرافه نمی‌دانیم. و البته هرزمان اعتقاد خود به چیزی را از دست بدهیم، بلافاصله آنرا خرافات میخوانیم.

از این پس با جزئیات بیشتری به نقل مطالب و تجربه‌های گاه تلخ و گاه طنز دوستان آسیب نخاعی می‌پردازیم شاید که روشنگر راه دیگران شود تا کمتر به دام شیادان بیفتند.

همه ما ضرب المثل «دوستی خاله خرسه» را شنیده ایم و غالبا از قصه اش با خبریم. روشنگری این مطلب مربوط به یکی از همین روش‌های ابراز محبت افراطی است که عاقبت دوستی را به کدورت می‌کشاند.

 

 

تجربه روشنگرانه

- کجای پاهات درد میکنه؟

- پاهام ؟!! پاهام که درد نمیکنه. من قطع نخاع شدم. اصلا پاهام حس نداره که دردی داشته باشه!

- تو نمیخواد برای من توضیح بدی. فقط جواب من را بده. بگو کجای پاهات درد میکنه و ضربه خورده ؟!!!

- آقا گفتم که من اصلا پاهام ضربه نخورده، من ستون فقراتم شکسته و به نخاع آسیب زده، شما میدونی نخاع چیه ؟!!!

یک جوری نگاهم کرد که انگار به یک شخصیت مهم توهین کرده باشم، سرش را زیر انداخت و با پشتی خمیده در حالی که کفشهایش را روی زمین می‌کشید به داخل اتاقش برگشت. کمی آشفته بودم و داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم.

از وقتی علی (دوستم) آمد و گفت یک نفر را پیدا کردم که می‌گویند دستش شفاست. کارش خیلی خوب است. آدم سرطانی را شفا داده!!! میدانستم که کار به اینجا ختم می‌شود. این شخص حتی نمیدونست نخاع و آسیب نخاع یعنی چی!

میخواستم حرف علی را قبول نکنم اما وقتی موضوع را با مادرم در میان گذاشت. با اصرار زیاد من را پیش این شخص آوردند، با همان نگاه اول فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته است. فردی با ظاهری معتاد، لبهای سیاه و سر افتاده که حتی نمیتوانست درست قدم بردارد.

بعد از چند دقیقه دوستم را به داخل اتاق فراخواند. تنها مانده بودم و در حالتی بین خشم و اجبار دست و پا میزدم. مطمئن بودم که این ره که میرویم به ترکستان است.

بالاخره علی برگشت. چهره اش یک کم گرفته بود پرسیدم چی شد؟

دستور داده بود که برای ساختن دارو برایش یک بطری شراب ببریم!!!

شراب ؟!!! خنده ام گرفت، با خودم گفتم کلا قضيه فيصله پیدا کرد. چند روز بعد علی باز آمد دنبالم که بیا برویم. اینکه چطور و از کجا نمیدانم اما آنچه را خواسته بود مهیا کرده بود و تقدیم کرد. گفت صد هزار تومان هم برای دستمزد آن هم به صورت على الحساب بدهید. پس از گرفتن پول گفت فردا بیایید دارو را بگیرید.

روز بعد رفتیم یک ظرف از موادی خمیری مانند و بد بو تحویل داد و گفت روزی یک بار از پشت کمر بمالید تا پشت پاها بعد از دو هفته علائم خود را نشان می‌دهد، در ضمن این کپسولها را هم یکی صبح و یکی شب می‌خوری.

با همه وجود می‌دانستم که این کار عبس است و نسبت به «دارو»هایی هم که تجویز کرده بود بدبین بودم اما به اجبار خانواده تن به این ماجرا دادم و برنامه درمانی آقای رمال آغاز شد. روز اول خیلی احساس سنگینی و خواب آلودگی می‌کردم. می‌دانستم به احتمال زیاد برای مصرف همین مثلا داروها بود.

روز دوم هم همین حالت را داشتم و به علاوه دچار سردرد و حالت تهوع هم شده بودم. به کپسول‌هایی که داده بود شک کردم و یکی از آنها را شکافتم و از چیزی که در آن دیدم متحیر شدم، باور کردنی نبود که چقدر ما ساده ایم. هر کپسول حاوی مقداری آویشن و مقداری هم تکه ها تریاک بود!!

این شخص با تصور اینکه من احساس درد می‌کنم به این روش مقداری ماده مخدر به من میخوراند تا به دليل مرفین موجود در این ماده مخدر درد من تسکین پیدا کند و من باور کنم که داروها اثری داشته است. در صورتی که من هیچ دردی نداشتم.

به این طریق مردم بیچاره را گمراه می‌کنند و نه تنها دردی از آنها دوا نمی‌کنند بلکه دردهای دیگر به آنها اضافه می‌کنند و مردم از همه جا بی خبر هم به گمان اینکه شاید دردشان دوا شود و گرهی از کارشان باز شود به این سودجویان پناهنده می‌شوند.

موضوع را با خانواده در میان گذاشتم و آنها گفتند بسیار خوب! کپسول ها را نخور ولی آن پماد را به کمرت بزن. گفتم شاید این کار خطرناک باشد، شاید باعث از بین رفتن پوست و لطمه خوردن به آن باشد. گفتند نترس و توکل کن!!!

دو هفته، سه هفته و چهار هفته و به همین منوال یک ماه و نیم طول کشید تا سرانجام مواد تمام شد بدون هیچ ثمری...

هزینه‌ای برای هیچ صرف و وقتم بیهوده تلف شد، تقریبا نزدیک بود سلامتی ام هم به خطر بیفتد تنها به این دلیل که دوستی می‌خواست محبتش را نشان دهد اما تنها باعث دلخوری و بی اعتمادی شد. این دوست عزیز اگر به جای همه این کارهای خودسرانه و غیر معقول تنها هفته‌ای ۲ ساعت وقتش را با من می‌گذراند یا لااقل از خودم می‌پرسید چه کمکی می‌تواند به من بکند، بسیار خوشحال تر می‌شدم.

نمی دانم چرا وقتی به بعضی از مردم می‌گویم خود را به دست این افکار پوچ و افراد سودجو نسپارید چنان موضع می‌گیرند که انگار کفر گفته ام.

برای رهایی از خرافات تنها باید دو گام برداریم:

گام اول اینکه برای هر پذیرفتن و قبول هر چیزی آنرا با ترازوی دین و خرد بسنجیم و اما گام دوم سخت تر است. گام دوم «خودشکستن» است. اینکه قبول کنیم شاید باورها خرافی در ما وجود داشته باشد و این کار سختی است. نه من که این مقاله رامی نویسم و نه شما که این را می‌خوانید خود را خرافی نمی‌دانیم. بلکه فکر می‌کنیم دیگران خرافی هستند. بهتر است با روشن بینی بیشتری به خودمان و افکارمان بنگریم.

«به جای آنکه از لباس و ظاهر کهنه خود خجالت بکشیم، باید از باورهای بی منطق خود خجالت بکشیم».

 

اگر شما هم تجربه ای در این مورد دارید و علاقمند به اشتراک آن با دیگران هستید، می توانید آن را به سایت ما بفرستید.


بازدید: 915