از کتاب سوپ جوجه ای برای روح : کودکان با نیازهای ویژه
این داستان : در زمین بازی
الان زمان شاد بودن است. جایی که باید خوشحال باشی همین جاست.
راه خوشبختی این است که دیگران را نیز شاد کنی.
رابرت گرین اینجرسول
بزرگترین اتفاقی که در بخش کوچکی مثل "وردن" با جمعیت ششصد نفر می تواند رخ دهد، برگزاری مسابقه ورزشی در سطح دبیرستان است. ورزش در خانواده ما مهم است. هر دو پسر من در دبیرستان ورزشکار بودند. بنابراین وقتی دخترم لورن اعلام کرد که برای تیم بسکتبال دختران می رود، نباید تعجب می کردم. حتی قد کوتاه دخترمان هم مایه نگرانی من نبود. او سندرم داون دارد.
من و همسرم هرگز به لورن نگفتیم که او متفاوت است. ما با او مانند سایر فرزندانمان رفتار کردیم. هر جا آنها بودند او هم بود به همان مدرسه می رفت و در همان اردوی کلیسا شرکت می کرد و کارهای مشابه آنها را انجام می داد نمیخواستیم او احساس ناتوانی یا به خاطر سندروم داون، احساس متفاوت بودن کند .
وقتی از سر کار به خانه آمدم لورن به سوی من دوید و گفت: "من بسکتبال بازی می کنم، بابا.". بعدش به بغلم پرید و برای مدت طولانی در آغوش من ماند، فرهای قهوه ای اش چانه ام را قلقلک می داد. بر خلاف برخی از نوجوانان شانزده ساله، لورن از نظر ظاهری مهربان بود.
من همینطوری به او پاسخ دادم: "خیلی خوب است، عزیزم" و دستی به شانه او زدم. من فکر کردم منظور او بازی در بیرون از خانه و توی خیابان است.
وارد آشپزخانه شدم، گونه همسرم لورا را بوسیدم. او همینطور که داشت گوجهفرنگی را خرد می کرد، نگاهش را بلند کرد و با دقت مرا وارسی کرد. ما بیش از بیست سال بود که ازدواج کرده بودیم، بنابراین معمولاً میتوانستم بگویم او به چه فکر میکند، اما ابروی درهمرفتهاش نشان میداد که یک جایی من گاف داده ام. لورا آهسته صحبت کرد و با لحنی یک نواخت و ثابت گفت: چیزی که لورن می خواهد به شما بگوید این است که می خواهد به تیم بسکتبال دبیرستان دخترانه بپیوندد.
درست زمانی که همسرم داشت حرف می زد، صدای لورن را از پشت سرم شنیدم.
او فریاد می زد: «من توی بازی ببرهای ماده خواهم بود». ببرهای ماده اسم تیم بسکتبال دختران دبیرستانی بود. سپس به داخل اتاق پرید و دستهایش را به هوا پرتاب کرد. به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت و به یکی از فعالیت های مورد علاقه اش، تماشای کارتون در تلویزیون پرداخت.
هر چیزی که می توانست اتفاق بیفتد در ذهنم گذشت. رفلکس های لورن کند بود. اگر او در حین تمرین مصدوم شود یا سعی کند با سایر بازیکنان همگام شود، چه؟ اگر سایر دختران هم تیمی نتوانند او را بپذیرند چه؟ اگر یک تماشاگر بی معرفت و نفهم او را مسخره کند چه؟ یا اگر احساسات لورن جریحه دار شود، چه؟ اگر بیشتر وقتش را روی نیمکت ذخیره بگذراند، چه می شود؟
من مشتاق بودم که آن شب در مورد تصمیم لورن با همسرم صحبت کنم، اما با رفت و آمد چهار بچه مان، زمان مناسب هرگز پیدا نمی شد. چه کار باید می کردیم؟ فرزندپروری به خودی خود سخت است اما بزرگ کردن کودکی با ناتوانی یک چالش دیگر برای ما بود.
چند ساعت بعد، در حالی که بچهها در رختخواب بودند، لورا را کنار حمام دیدم و او را نگه داشتم و به او گفتم که شاید به تیم راه پیدا نکند.
او دستی به صورتش زد و با حوله زمزمه کرد: " تیم را همه می سازند، جانی." "این جا وردن است. دبیرستان فقط یازده دختر سال دومی دارد و همه آنها هم نمی خواهند بازی کنند."
بعدازظهر روز بعد جلوی سالن بدنسازی مدرسه پارک کردم. به مربی چه بگویم؟ وقتی از درهای دوتایی رد می شدم، با پول های خرد در جیبم بازی می کردم.
دختران نوجوانی که تی شرت و شورت پوشیده بودند، روی زمین چوبی می دویدند، دم اسبی ها رد شدند. مربی فورسایت در طرف دیگر ورزشگاه ایستاده بود.
او قبل از اینکه بتوانم صحبت کنم صدا زد: هی جانی ، ما خوشحالیم که لورن برای تیم ما آمد.
منهم جواب دادم: اوه . خب، شما می دانید که از شما انتظار نداریم که او را در جریان مسابقه بازی بدهید، فقط هر وقت دوست داشتید او را وارد زمین کنید."
من از رفتار ورزشکارانه مربی سپاسگزار بودم، اما دل نگران هم بودم. لورن به تنهایی در انتهای زمین ایستاده بود و به پرتاب های آزاد مشغول بود. پاهای کوتاه و تنه تنومند توانایی دویدن و پریدن او را مختل می کرد. نمی دانم انگیزه رقابتی او از کجا ناشی می شد؟ هیچ دختر دیگری در زمین مانند لورن در حین لی آپ پوزخند نمی زد. بعد از هر پرتاب، لورن با هیجان فریاد می زد: "یوهو!" به نظر نمی رسید برایش مهم باشد که توپ توی سبد می افتد یا نه.
اواسط نوامبر، بالاخره زمان اولین بازی بسکتبال فصل فرا رسید. من با بقیه اعضای خانواده ام روی صندلی ردیف دوم نشستم.
با انگشتانم داشتم روی نیمکت تق تق می زدم که همسرم لورا آرام گفت : عصبی هستی؟
همون موقع صدای فریاد جمعیت بلند شد. تشویقکنندهها در زمین مسابقه میدویدند، می چرخیدند، میپریدند و بشکن میزدند. هیجان آنها به سکوها راه یافت. کنار جمعیت ایستادم و کف زدم. لحظاتی بعد قطاری از دخترانی که یونیفرم های سفید با ترکیب رنگ های شرابی و طلایی پوشیده بودند از رختکن بیرون آمدند. آخر صف لورن هم بدنبال هم تیمی هایش روان بود. یک توپ تمرینی گرفت. از چهره های جدی آنها به نظر می رسید مصمم به فتح این فصل جدید هستند، زیرا "ببرهای ماده" توپ ها را از بازیکنی به بازیکن دیگر پاس می دادند. اما قبل از اینکه لورن ژست گرم کردن خود را بگیرد، توی جایگاه تماشاچی ها را جستجو کرد. با دیدن ما، توپ را زیر بازویش گذاشت و تکان داد.
بازی شروع خوبی داشت، اما خیلی زود تیم وردن عقب افتاد. حتی بعد از یک رقابت سخت و نفس گیر در نیمه دوم، میدانستم که "ببرهای ماده" قرار است شکست بخورند. به نیمکت تیم که لورن روی آن نشسته بود, زل زدم من نیمرخ او را می دیدم . او به دقت حرکتها را در زمین دنبال می کرد و به هر بازی واکنش نشان می داد. او پر تحرک ترین بازیکن تیم بود، وقتی حریفان گل می زدند محکم به زانوی خود می کوبید. هر بار که وردن شلیک میکرد، دستهایش را به هوا پرتاب می کرد.
من حتی صدای فریاد او را تشخیص دادم که زمانی که داور به هم تیمی اش داشت حرف می زد, با صدای بلند گفت: "اصلا قبول نیست!" با وجود اینکه بازی نمی کرد، به نظر می رسید که دارد حال می کند.
به عنوان پدر یک کودک با نیازهای ویژه، احساسات بسیاری را تجربه کرده بودم. اما اکنون، من دخترم را تحسین می کنم. برخی از بازیکنان ممکن است به خاطر نشستن در کنار زمین بغض کنند یا واکنش منفی نشان دهند، اما لورن نه. به علاوه، تیم او در حال شکست بود، با این حال او هنوز هم از بودن کنار هم تیمی هایش لذت می برد.
تنها کمتر از دو دقیقه به پایان بازی باقی مانده بود و وردن هفده امتیاز از حریفش عقب بود. مربی ما درخواست تایم اوت کرد. خم شدم تا بپرسم آیا بچه ها در مورد امتیازات اعتراض دارند یا نه ؟ که گوینده در بلند گو اعلام کرد : "شماره سی و سه، لورن، برای تیم ببرهای ماده."
سریع به آخرین صندلی روی نیمکت ذخیره ها نگاه کردم. لورن آنجا نبود. او در کنار مربی فورسایت ایستاده بود. مربی به پشتش ضربه زد و لورن را به زمین بازی فرستاد. ضربان قلبم چهار برابر شد و با چشمان گشاد شده تماشا کردم. لورن در بازی بود.
همسرم آستینم را کشید. "بلند شو، جانی."
همانطور که ایستادم متوجه شدم چه اتفاقی دارد می افتد. در سراسر سکوها، هواداران پاهایشان را برای لورن روی سکوها می کوبیدند و با هم می گفتند: لورن ما!
بازی از سر گرفته شد لورن به خوبی با بقیه همگام شده بود. میهمان دوباره به گل رسید. کمتر از یک دقیقه مانده به آخر تیم ببرهای ماده نزدیک سبد خود بودند. دیدم که مربی فریاد زد و سیگنالی به هم تیمی های لورن داد. سپس چیزی که من آن را مقدس می دانم روی زمین چوبی بسکتبال اتفاق افتاد. آنها توپ را به لورن پاس دادند. او توپ را گرفت و به سمت بسکتبال دریبل زد. لایی انداخت. در کمال تعجب تیم حریف هم مانع او نشد. او توپ را شلیک کرد. او گل زد!
تشویق ها منفجر شد و صداهای غرش جمعیت از دیوارهای فلزی ساختمان طنین انداز شد. تشویق کنندگان شعار می دادند: "لورن، لورن، لورن"
دخترم به جای اینکه به جمعیت پر سر و صدا واکنش نشان دهد، سرش به بازی گرم بود. زنگ پایان به صدا درآمد. وردن با هفده امتیاز شکست خورده بود.
چند دقیقه بعد، لورن به ما در جایگاه تماشاچی ها ملحق شد.
"دیدی؟ نتیجه گرفتم!" چشم های قهوه ای اش می درخشید. در حالی که دانه ای از عرق را از روی پیشانی اش پاک می کرد گفت "من توپ را توی سبد انداختم!"
به مدت شانزده سال، من تلاش زیادی کرده بودم تا از لورن محافظت کنم و از احساس متفاوت بودن او جلوگیری کنم. اما با تماشای لورن در بازی، دیدم که واقعاً متفاوت است - نه از نظر جسمی یا احساسی، بلکه از نظر روحی. من و احتمالاً هیچ کس دیگری در آن ورزشگاه، هرگز بازیکنی را با این قلب بزرگ ندیده است.
دخترم مثل بقیه نبود. دست هایم را دورش حلقه کردم و محکم بغلش کردم. لورن متفاوت بود. و من خوشحال شدم.
این داستان واقعی از کشیش جانی نقل شده و استفانی ولچر تامپسون آن را به رشته تحریر درآورده است. استفانی ولچر تامپسون یک همسر و مادر خانه دار است که به نویسندگی مشغول است.
بازگشت به صفحه قبل