کاربر میهمان خوش آمديد  |  ورود به پنل کاربري  | 
        امروز : 01 اذر 1403
 
پیامی از جان - از کتاب سوپ جوجه ای برای روح

از کتاب سوپ جوجه ای برای روح : کودکان با نیازهای ویژه

 این داستان : پیامی از جان ( فردی با معلولیت چهار اندام)

 

ترجمه : محمد رضا حیدرزاده

ویرایش مهری معینی

وب سایت فرشتگان خاص

 

اگر مردم را قضاوت کنید، زمانی برای دوست داشتن آنها ندارید.

مادر ترزا

در اوایل کارم به عنوان مددکار اجتماعی، یک روز رئیسم وارد دفترم شد و گفت: "جو، من دانش آموزی دارم که می خواهد در برنامه سوء مصرف مواد با شما همکاری کند. او از چهار اندام فلج است، با این وجود بسیار توانا و مشتاق یادگیری است.» اولین واکنش من  تمایل به دادن یک پاسخ منفی بود. معلولیت فیزیکی این دانش آموز، بزرگترین ترس من بود. با این حال، از پیشداوری پرهیز کردم، انگیزه اعتراض را از بین بردم و پاسخ دادم: «او را برای مصاحبه بفرستید تا با هم آشنا شویم.» جان حدود بیست دقیقه بعد وارد دفتر من شد.

من و جان گفتگوی خود را با تبادل معمول اطلاعات در مورد تجربیات گذشته و اهداف شغلی آغاز کردیم. بعد ریسک کردم. گفتم: «جان، بزرگ‌ترین ترس من در زندگی این است که در یک تصادف دچار نقص از چهار اندام شوم. اگر بخواهید به من آموزش دهید، من برای رشد شخصی آماده هستم. در عوض، می‌توانم چیزهای زیادی در مورد کار با معتادان و الکلی‌ها به شما یاد بدهم.» جان در مورد نظر من فکر کرد و پاسخ داد: "لازم نیست خجالت بکشی! اکثر مردم تا زمانی که من را نشناسند از وضعیت جسمانی من بسیار ناراحت هستند. این بخشی از چیزی است که با چالش فیزیکی همراه است."

جان یک هفته پس از مصاحبه اولیه ، کار شیفتی خود را در واحد من آغاز کرد. از این که او با خلاقیت با ناتوانی اش سازگاری یافته بود، شگفت زده شده بودم. او ارزیابی‌ها و یادداشت‌های پیشرفت را با چوب دهان تایپ می‌کرد و فعال بود و در جلسات گروه درمانی شرکت می‌کرد. یک روز، یک عضو جدید برای اولین جلسه درمانی خود آمد. او از ناتوانی خود بسیار عصبانی بود. او در اطراف اتاق به دنبال یک بهانه بود که به سرعت "جان" را هدف بهانه جویی های خود قرار داد.  او با اظهارنظرهای تحقیرآمیز در مورد چالش های "بدیهی" جان شروع کرد. او با طعنه به جان گفت "تو فقط نیمی از یک مرد هستی!  حالا با این وضعیت می خواهی چه کاری در گروه های درمانی پیشرو انجام بدهی؟"

 جان در این جدال لفظی آرام بود. وقتی بیمار جدید بالاخره ساکت شد، جان گفت: «وقتی برای اولین بار معلولیت پیدا کردم، خیلی عصبانی بودم. من از دست خدا، پدر و مادرم و خودم عصبانی بودم. هزینه نقص از چهارعضو برای من  از دست دادن یک بورس تحصیلی در رشته  فوتبال، از دست رفتن دوست دخترم و نابودی توانایی ام برای رفع نیازهای روزمه ام بود.  همانطور که با چالش‌هایم سازگار شدم و غم و عصبانیت خود را کنار گذاشتم، متوجه شدم که هنوز چیزهای زیادی برایم در ادامه زندگی باقی مانده است. . . اگر جرات ریسک کردن را داشته باشم. من یک درمانگر خوب هستم و امیدوارم به من فرصتی بدهید تا به شما کمک کنم.» چهره عبوس

بیمارتغییری نکرد، اما تا پایان جلسه دیگر غرولند نکرد.

این بیمار جدید عصبانی هفته به هفته به گروه باز می گشت و با تشویق و راهنمایی جان، شروع به در میان گذاشتن ترس، درد و ناامیدی خود کرد. جان الگوی قدرتمندی برای این بیمار بود. او را امیدوار و تشویق کرد که با کنار آمدن و مدیریت ناتوانی خود، برنامه های زندگی خود را پیش ببرد.

جان هشت هفته در کنار من شیفت کاری داشت. در طی آن زمان، ما از نزدیک با هم کار کردیم و شروع به ایجاد رابطه ای کردیم که بعداً به یک دوستی پایدار تبدیل شد. او برای من ماجرای زندگیش را تعریف کرد و گفت که در سن هفده سالگی، او و گروهی از دوستانش به یک معدن سنگ محلی رفته بودند . در آن معدن مقداری آب جمع شده بود. او هم ماجراجویانه داخل آب پریده بود و از ناحیه گردن دچار شکستگی شده بود. جان از تلاش‌هایش برای کنار آمدن با واکنش‌های خانواده‌اش و تغییرات شدیدی که این اتفاق در عنفوان جوانی برایش ایجاد کرده بود برایم صحبت کرد.

وقتی ترس های خودم را در مورد معلول شدن بیان کردم، او با درایت و بینش خوب به من گفت: "جو، یک فرد می تواند به دلیل ترس های خود و چالش های فیزیکی بعد از حادثه بیشتر از این ناتوان شود. مهمترین درسی که در دوران بهبودی آموختم، تفاوت بین معلولیت و ناتواتنی بود. ناتوانی به معنای از دست دادن بخشی یا تمام توانایی عملکردی قسمت های خاصی از بدن فرد است. ناتوانی ها موانعی هستند بر سر راه افراد دچار معلولیت و ذهن آنها که در تلاش برای زندگی عادی هستند، قرار می گیرد."

جان در ادامه گفت: «من نمی‌توانم بدون کمک خدمتکارم از رختخواب بلند شوم یا حتی غلت بزنم. وقتی روی صندلی خودم نشستم، تقریباً همه چیز را می توانم برای خودم انجام دهم. زندگی من چالش برانگیزتر است و باید در حل مشکلات زندگی خلاق باشم. اما تا زمانی که امیدوار باشم، هر چیزی ممکن است.»

 جان مدرک کارشناسی ارشد در مددکاری اجتماعی را گرفت. او با کار در مرکزی به نام "زندگی مستقل"، از استعدادهای خود استفاده کرد و به افراد دارای ناتوانی جسمی قابل توجه مشاوره می داد.

جان در دوران کارش در کنار منپ، چیزهای زیادی به من آموخت. اهمیت واقعی هدیه او تا زمان تولد کوچکترین پسرم که سیزده هفته زودتر از موعد به دنیا آمد، درک نشد. پس از تولد فرزندم وینسنت،  بلافاصله ابتلای او  به بیماری چشمی به نام رتینوپاتی نارس تشخیص داده شد. این وضعیت به معنی احتمال نابینایی کامل بود. بعد از این تشخیص چهار عمل جراحی چشم روی او انجام شد. دکتر به ما گفت: "ما  فکر می کردیم می توانیم بخشی از بینایی مرکزی وینسنت را نجات دهیم، اما او هنوز از حیث فیزیکی "نابینا" محسوب می شود." این یک ضربه مخرب برای خانواده ما بود.

وقتی وینسنت دو ساله بود، متوجه شدیم که وقتی با او صحبت می‌کردیم، عکس العملی نشان نمی داد. با مراجعه به شنوایی سنجی مشخص شد که او دچار کم شنوایی شدید در هر دو گوش است. وینسنت همچنین دارای یک بیماری مزمن ریوی، یک اختلال ریفلاکس و چندین بیماری فیزیکی دیگر است که رشد او را تا حد زیادی به تاخیر انداخته است. با کشف هر ناتوانی، مانند هر پدر و مادر دیگری غمگین می شدیم.  سپس به جان و آنچه او در مورد تفاوت بین ناتوان بودن و معلول بودن به من آموخت فکر کردم. من عهد کردم که برای پسرم به بخشی از معلولیت تبدیل نشوم.

وینسنت محدودیت هایی دارد، اما خوب جبران می کند. او می تواند بدود، دوچرخه سواری کند و مانند ماهی شنا کند. او کودکی با روحیه بالا و شوخ طبعی فوق العاده است. عشق او به زندگی به او عزم راسخ می دهد تا به خودش بخندد و به تلاش ادامه دهد.  هر بار که وینسنت با چالش‌های جدیدی روبرو می‌شود، آن امید و تجربه ای که جان در اولین روز کاری خود با من به اشتراک گذاشت،منبع قدرتی برای من بوده است. این امید مرا به جای ناتوانی‌های وینسنت، روی «توانایی‌های دیگر» وینسنت متمرکز می‌کند. من دائماً از سرسختی و اراده او شگفت زده می شوم، اما پس از آن، جان را برای معلمی داشتم و او به من خوب یاد داد.

نوشته جو کلنسی

جو کلنسی، LCSW، مدرک لیسانس روانشناسی را در سال 1985 دریافت کرد. او مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته مددکاری اجتماعی در سال 1987 به پایان رساند. جو به طور تمام وقت در برنامه بازیابی تروما در مرکز پزشکی امور کهنه سربازان هیوستون مشغول به کار است. زمینه های تخصصی او شامل مدیریت خشم، پیشگیری از بالاگرفتن تنش ذهنی، و مقابله با آسیب های روانی است. او این داستان خود را به "جان پارکر"، معلم و دوستش تقدیم می کند.

ترجمه : محمد رضا حیدرزاده

ویرایش مهری معینی

وب سایت فرشتگان خاص

بازگشت به صفحه قبل




بازدید: 218