کاربر میهمان خوش آمديد  |  ورود به پنل کاربري  | 
        امروز : 11 ارديبهشت 1403
 
بهترین معلمان من - از کتاب سوپ جوجه ای برای روح

بهترین معلمان من

پنج ساله بودم که برای اولین بار فهمیدم بچه ها چقدر می توانند بی رحم باشند. من و دوستم سوار اتوبوس به سمت مدرسه می رفتیم و دختر کوچکی با موهای بلوند پشت سرمان نشسته بود. ما او را نمی شناختیم، اما می دانستیم که نام او "سو" است.

وقتی "سو" آنجا نشسته بود، من و دوستم شروع به اذیت و آزارش کردیم. هلش دادیم و بازویش را خاراندیم. بهش تیکه های بدی انداختیم.

چه چیزی باعث این رفتار آزاردهنده و بی رحمانه می شود؟ او چه کرده بود؟ هیچ چیزی.

تنها "جرم" او این بود که متفاوت به نظر می رسید. شکل دهانش با دهان ما متفاوت بود و وقتی صحبت می کرد صدایش فرق می کرد. او ساکت نشست و رفتار ظالمانه ما را تحمل کرد. او می توانست به راننده اتوبوس خبر بدهد یا به ما بگوید بس کنیم، اما ترجیح داد این کار را نکند.

بعد از رسیدن به مدرسه، من را به دفتر مدیر صدا زدند. هنوز هم می توانم قیافه خانم "بارتو" و ناراحتی در چشمانش را به یاد بیاورم که از من پرسید چرا این کار را کرده ام. سرم را پایین انداختم و گفتم:"نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم."

قسمت غم انگیزش همین بود این آخرین روزی بود که "سو"  به مدرسه ما آمد.

سالها بعد، در دبیرستان، دوباره "سو" را ملاقات کردم. رفتار او با من خوب بود.

اگرچه مرا نشناخت، اما می دانستم که او "سو" بود. هنوز می‌توانستم اثر خفیف یک زخم را روی لب بالایی او ببینم. می‌خواستم به او بگویم که چقدر متاسفم، که من همان بچه‌ی بدجنسی بودم که آن روز او را مسخره کرده بودم، اما در عوض در غرور نوجوانی پنهان شدم. او هرگز نمی دانست که من هستم، و من هرگز جرات این را پیدا نکردم که به او بگویم.

بیست و شش سال بعد از مهدکودک در یک اتاق بیمارستان، پنجمین نوزادم به دنیا آمد. شنیدن کلماتی که برای توصیف او به کار بردند برایم سخت بود، «سندرم داون».

وقتی به پسر تازه متولد شده ام نگاه کردم، قلبم به درد آمد. تنها چیزی که می توانستم به آن فکر کنم "سو" بود. آیا مادرش وقت تولد او را در آغوش گرفته بود و دوستش داشت، درست مثل من با پسرم؟ البته اون داشت اگرچه دیوید از نظر پزشکان متفاوت به نظر می رسید، اما برای من زیبا به نظر می رسید. ناگهان متوجه شدم که روزی ممکن است دیگران به همان اندازه که من با سو رفتار کرده بودم، نسبت به دیوید ظالمانه رفتار کنند- فقط به این دلیل که او متفاوت است.

احساس می کردم زندگی ام در حال نابودی است. احساس می کردم خدا اشتباه کرده است که دیوید را نزد من فرستاده است. مطمئن بودم که مادر دیگری می توانست او را بیشتر دوست داشته باشد و مادر بهتری باشد. می‌دانستم که آن چیزی که مادر یک کودک معلول باید داشته باشد، را ندارم. این بیشتر از چیزی بود که من می توانستم تحمل کنم.

دوستم کریس، بعد یک تماس تلفنی به بیمارستان آمد. با شور و شوق همیشگی اش با من سلام کرد: "شنیده ام که پسر زیبایی داری!" ذهنم درگیر شد مطمئناً هیچ کس در مورد کودک من به او نگفته بود زیرا نمی خواستند آرامش او را برهم بزنند و ناراحتش کنند. آن‌ها می‌دانستند که دخترش "کاری" از نظر ذهنی و جسمی ناتوان است و انتظار نمی‌رود که عمر زیادی داشته باشد.

من هرگز کریس را درک نکردم. او با "کاری" مانند بقیه  رفتار می کرد. من هرگز نا امیدی را در وجود او به عنوان یک مادر با کودکی دارای معلولیت شدید ندیدم . پیش خود می گفتم آیا او واقعاً درک می کند که "کاری" چقدر وضعیت بدی دارد.

من کلماتی را برای گفتن نمی دانستم، اما می دانستم که باید حقیقت را به او بگویم.

در میان اشک‌هایم پاسخ دادم: "می‌دانم، کریس، اما بچه ام  معلول است."

بلافاصله و با هیجان در صدایش گفت: «می دانم. این فوق العاده نیست؟»

خیلی غافلگیر شدم وقتی او این را گفت، تقریباً انگار راز لذت بخشی را در میان می گذاشت که فقط من و او می دانستیم. او از بین همه مردم چگونه می‌توانست برای من خوشحال باشد؟ چیزی در صدای او مرا امیدوار کرد.

با این حال، حتی با این امید، مبارزه کردم. من هرگز برای هیچ چیز یا هیچ کس آنقدر غصه نخورده ام که برای دیویدم.

آیا هنوز بچه های نامهربانی در این دنیا باقی مانده اند؟ شاید، اما تجربه من این بوده است که بیشتر بچه ها خوب و مهربان هستند.

سو به من بخشش را آموخت. به خاطر اوست که می توانم خودم را به خاطر رفتاری که زمانی با او داشتم و همچنین افکار ناآگاهم در مورد پسرم را ببخشم.

کریس پذیرش را به من آموخت. او به من آموخت که بتوانم چیزهایی را ببینم که دیگران قادر به دیدن آن نیستند - ارزش یک کودک.

 به یاد آوردم که کریس به من گفته بود وقتی "کاری" به دنیا آمد، پزشکان به او گفته بودند که بچه اش را به خانه ببرد و فقط او را دوست داشته باشد، زیرا او تا آخر هفته بیشتر دوام نمی آورد. کریس به من گفت که وقتی به خانه رسید، فهرستی از کارهایی که می خواست قبل از مرگ نوزادش انجام دهد تهیه کرد. می خواست او را ببوسد و برایش آواز بخواند. می خواست به او لوسیون بچه بمالد و یک پاپیون صورتی بین موهایش بگذارد. او می خواست مقداری از موهایش را کوتاه کند و به او بگوید که چقدر دوستش دارد. کریس به من گفت که هر روز این کارها را انجام می داد و هر روز اضافه در زندگی این کودک را به منزله روز پاداش در نظر می گیرد. خداوند به کریس 3779 روز پاداش داده بود.

اما این پسرم "دیوید" بود که بهترین معلم من است. او به من آموخته است که تنها اندوهی که باید در تولد یک کودک معلول احساس کنم برای کسانی است که هنوز یاد نگرفته اند که چگونه او را دوست داشته باشند.

جینا جانسون

جینا جانسون مادری بت هفت فرزند زیبا از جمله پسری به نام دیوید است که مبتلا به سندرم داون است. او بنیانگذار موسسه غیرانتفاعی Sharing Down Syndrome Arizona، (www.sharingds.org) و یک مدافع حقوق معلولان است که به اعتقادات خود، خانواده خود و همه فرزندانش علاقه دارد، به ویژه کسانی که سندرم داون دارند. با او در gina@sharingds.org تماس بگیرید.

وب سایت : فرشتگان خاص

برگردان: محمدرضا حیدرزاده نائینی

ویرایش: مهری معینی نائینی

 

بازگشت به صفحه قبل

 


بازدید: 116