کاربر میهمان خوش آمديد  |  ورود به پنل کاربري  | 
        امروز : 08 ارديبهشت 1403
 
داستان مادری که با جوانی خودش حرف می زند

بازگشت به گذشته ها:

داستان مادری که با جوانی خودش حرف می زند.

 

برخی از شانس ها در بدست نیاوردن چیزی است که فکر می کردیم برای ما مطلوب بوده. شانس شاید همان باشد که الان به آن رسیده اید حال باید آنقدر باهوش باشیم که درک کنیم این همان چیزی بوده که می خواستیم باشد.           

                           گاریسون کیلر

 

وقتی پسرم ایوان به دنیا آمد و به من گفتند که سندرم داون دارد، مدت زیادی گریه نکردم. اما وقتی دختری را دیدم که دست در دست برادر کوچکش به سمت پنجره مهدکودک بیمارستان می رود، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. می دانستم که دخترم هرگز با برادر کوچکش مثل آن دوکودک تاتی تاتی نمی کند. می دانستم که او هرگز لذت های کوچک زندگی را که همیشه بدیهی می دانستم تجربه نخواهد کرد. در آن دقایق قلبم شکست و غصه هر دو فرزندم بر من غلبه کرد.

اکنون، تقریباً بعد از  شش سال، دلم برای آن زن تکیده و دلشکسته ای که در راهروی سرد بیمارستان، بدون امید، رویا و هیاهو، نشسته بود و گریه می کرد، می سوزد. او در مورد خیلی چیزها اشتباه می کرد. بخشی از من همچنان دارد می آموزد و برای هر درس جدیدی که یاد می گیرم سپاسگزارم. من از آن زن سپاسگزارم.

آن بانوی جوان به مرور متوجه شد که درگیر دعوایی با خودش شده است. او اولین مادری نبود که عاشق فرزند تازه تشخیص داده شده اش شد. او با مادران شجاع و سرسختی آشنا شد که خود را در رسانه ها مطرح کردند تا پیام امید را منتشر کنند. او اجازه داد که خاطرات آن مادران او را به حرکت درآورد. من همیشه به مادران و پدرانی احترام می‌گذارم که دستشان را دراز کردند و پایه‌ای از حمایت، اطلاعات و منابع را برای زنانی مثل من ساختند تا بتوانند از آنها استفاده کنند. کاری که آنها برای فرزندانشان انجام دادند، زندگی پسرم را متحول کرد. آنها همچنان به جلو نگاه می کنند و همیشه برای کمک به دیگران به عقب بر می گردند.

من هنوز به زنی افسرده که خودم بودم، برمی گردم. به آرامی او را در آغوش می‌گیرم و آرزو می‌کنم که در اندوهش صدایم را بشنود. او با من زمزمه می کند:  "اینطور نیست. لطفا خودت را در این غم گم نکن. صبر کن، صبر کن و ببین خیلی از این غم ها، به خاطر چیزهایی است که واقعیت ندارند.» من می دانم که او باید آنجا بنشیند و گریه کند، و نمی دانم تا کی. من با او صبر خواهم کرد و دوست خواهم بود.

ایوان یک ماه دیگر شش ساله می شود. خواهرش، زوئه، هفت و نیم ساله است. آنها مانند خواهر و برادر های معمولی نه تنها با یکدیگر جر و بحث نمی کنند بلکه بهترین دوستان هم هستند. البته برخی اوقات زمان کوتاهی با هم قهر می کنند، ولی زود به دوستی ادامه می دهند.  آنها به یکدیگر کمک می کنند تا برنامه ریزی کنند و یکدیگر را از آسیب محافظت کنند. هر دو به طور جدی در تلاش اند تا زندگی در کنار یک دیگر را برای هم بهتر کنند و حتی در مورد  این که   اگر یکی از آنها نبود و  تک فرزند بودند، چه می شد، با هم بحث می کنند. هر یک وقتی یک شب از هم جدا می شوند دلتنگ دیگری می شوند. من به ندرت به خواهر و برادری فکر می کنم که به سمت پنجره مهدکودک تاتی تاتی می کنند، اما گاهی می بینم دو نفر دست در دست هم در ساحل یا مسیر پیاده روی قدم می زنند، در آن زمان به خیالهای آن زن بیچاره و غمگینی که آن روز بودم، فکر می کنم.

من نمی توانم زندگی را بدون پسرم تصور کنم. گاهی اوقات، وقتی شنبه صبح زود وارد اتاق خواب من می شود تا به من بگوید یک کارتون عالی در حال پخش است، فکر می کنم زندگی بدون پسرهای کوچک چگونه خواهد بود. بعدش بلند می شوم و متوجه می شوم که او در انتخاب کارتون سلیقه بسیار خوبی دارد. من به دوران پیش دبستانی او که برایش چانه ای مثل بوقلمون چسبانده بودند، فکر می کنم. به یاد می آورم وقتی که دوست خوبش " ترل" را در یک کارناوال مدرسه دید و چگونه چشمانشان به هم دوخته شد و یکصدا جیغ کشیدند و مانند دو عاشق در یک آگهی تبلیغاتی اودکلن به طرف یکدیگر دویدند. من از داستانی که معلمش برای من تعریف کرد، در مورد اینکه چطور در طول کلاس شیرینی پزی، به جای کنار گذاشتن تکه‌های شکلاتش برای ساخت شیرینی، حیله‌گرانه آن‌ها را می‌خورد لذت می‌بردم. من هر روز از داشتن این پسر خوشحالم. دنیا با او  جای بهتری است.

ایوان یک "سوپراستار" سندرم داون نیست، اما من می خواستم او تجربه یک مهدکودک معمولی را داشته باشد. او مدرسه را دوست دارد و معلم فوق العاده ای دارد. همکلاسی های او جذاب و بامزه و باهوش هستند. اما من از پدر و مادر آنها می ترسیدم. ایوان فرصت‌های خوبی را از دست داده است، زیرا بسیاری از مردم مانند شش سال پیش خودم افرادی بی‌تجربه و بی‌اطلاع هستند.

من معتقدم که ایوان قبل از اینکه بتواند با موفقیت در فعالیت‌های اصلی شرکت کند، به یک مزیت نیاز دارد، و این مزیت، پذیرش اتفاقی است. دیشب شب والدین در کلاس مهدکودک پسرم بود. من تحت تأثیر روشی آرام اما هدفمند قرار گرفتم .  والدین مختلف از حضور پسرم به عنوان یک کودک در مهدکودک استقبال کردند. حس می کنم آنها دستانشان به گذشته دراز می شود تا به زن دلشکسته ای در راهروی بیمارستان دلداری دهند.

 من بیشتر از همه سپاسگزار او هستم که مرا به این نقطه از زندگی رسانده است. ای مادر غمدیده از تو خیلی ممنونم.

پم ویلسون

پاملا ویلسون فارغ التحصیل دانشگاه برکلی است.  او مدافع برنامه های حمایتی کودک و خانواده است.

  وب سایت او

www.specialneedschildren.bellaonline.com

 به صدای بانوان شهرت دارد.

عکسی از خانم ویلسون و فرزندش

برگردان: محمد رضا حیدرزاده نائینی

ویراستار: مهری معینی نائینی


بازدید: 232