دلیلی برای جشن گرفتن
روح اگر چشمی پر اشک نداشت رنگین کمان را نمی دید.
ضرب المثل بومیان آمریکایی
پس از ملاقات دو فرزندم در بیمارستان، شوهرم «مارتی» را با رخوت و بیحالی ترک کردم و روانه خواروبارفروشی شدم. ساعت ۱۱ شب بود، ماشین را به سمت تنها مغازه ای که می دانستم ۲۴ ساعته باز است هدایت کردم. روبروی مغازه ماشین را خاموش کردم و سرم را به صندلی تکیه دادم و آه کشیدم.
با خود گفتم: «وای خدایا! چه روزی را پشت سرگذاشتم دیگر رمقی برایم نمانده، با بچه های مریض بستری در بیمارستان و کوچولوی پرتحرکی که الان در خانه مادربزرگش منتظر من است، چه کنم؟!
امروز آزمایش تشخیص عفونت[1] برای ترخیص دختر هشت هفته ام از بیمارستان، را انجام دادم. این آزمایش را در حالت بحران روحی داده بودم، آیا ممکن بود که این وضعیت بر نتیجه آزمایش اثر منفی بگذارد؟ وقتی که به نتیجه آزمایش اندیشیدم، عرقی سرد توأم با لرز سراسر بدنم را فرا گرفت.
در همین موقع، باید چیزهایی در مورد دیابت جوانی یاد می گرفتم و سعی میکردم وضعیت دختر شش ساله ام را با این تشخیص پزشکی به خود بقبولانم. علاوه بر آزمایش، کل روز را صرف مرور نحوه تست خون «جنا» در منزل و ترزیق انسولین به او کرده بودم. بعد از کلنجاری که در داخل ماشین با خود داشتم، لیست خرید را برداشتم. این فهرست بلندبالا قبل از آنکه به مایحتاج غذایی برای یک هفته شباهت داشته باشد، برایم مثل یک معادله علمی شده بود. باید غذاهای رژیمی خاص خریداری می شد، تا میزان انسولین در بدن جنا کنترل شود. بی توجهی به این مسئله می توانست حیات او را تهدید کند.
در حالیکه از ماشین به بیرون می خزیدم، بخود گفتم: «جانت! بلند شو! بیا برویم - فردا روز بزرگی است؟ هر دو فرزندم دارند به خانه می آیند.»
اما چیزی نگذشت که این نجوا به این دعا تبدیل شد:
«خدایا من خیلی خیلی می ترسم. اگر یکدفعه اشتباه کنم و انسولین بیش از حد به «جنا» ترزیق کنم چه می شود؟ اگر خون او را اشتباه اندازه بگیرم چه می شود؟ اگر «جنا» کاری که نباید انجام دهد، بکند و دزدکی شیرینی بخورد، چه خواهد شد؟ خدایا اگر دستگاه مانیتور قلب بچه ام ناگهان خاموش شود، چه باید کرد؟ اگر یکدفعه رنگ اوکبود شود و دچار هراس شوم و دست و پایم را گم کنم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ مسلما تبعات و عوارض هر یک از این اتفاقات، وحشتناک خواهد بود؟»
با این افکار منفی و دلهره آور که مثل خوره به جانم افتاده بود، از جا پریدم. خیلی سریع سعی کردم ذهن خود را از اینگونه اما و اگرها به نقطه دیگری معطوف کنم. تفکر خوبی را بر ذهن جاری ساختم و آنچه را می دانستم وا قعیت است، به زبان راندم:
«من می توانم از طریق خدا همه کارها را انجام دهم، اوست که مرا قدرت می دهد. من می توانم همه کارها را انجام دهم»
درست مثل کودکی که او را روانه کاری میکنند ولی هنوز قادر به انجام آن نشده، کیف پولم را برداشتم، ماشین را قفل کردم و وارد مغازه شدم.
قفسه ها را جابجا کرده بودند و نحوه چیدن مواد را تغییر داده بودند. دیگر نمی دانستم چیزهای مورد لزوم را کجا باید جستجو کنم، تصمیم گرفتم هر ردیف قفسه ها را یک به یک بگردم و آنقدر بالا و پائین بروم تا مواد لازم را خریداری کنم.
پس از چند لحظه، یک قوطی حبوبات برداشتم و شروع به مطالعه محتویات آن کردم، سعی کردم میزان کربوهیدراتها و قند داخل آن را پیدا کنم. آیا سه چهارم یک فنجان حبوبات می تواند بچه ام را سیر کند؟ هر چه گشتم نتوانستم محصول غله ای بدون قند پیدا کنم. یک جعبه کورن فلکس برداشتم و به خرید ادامه دادم. مکث کردم و به عقب برگشتم. هنوز آب نبات میوه ای برای جیسون نخریده بودم. قبلا فکرش را نمی کردم که تشخیصی که برای «جنا» داده شده، «جیسون» چهار ساله را هم تحت تأثیر قرار دهد. حال با خود می پرسیدم که آیا درست است که به دست پسر کوچکم یک قوطی آب نبات میوه ای بدهم و انتظار داشته باشم که دخترم همان کورن فلکس رژیمی خودش را بخورد.
در نهایت به طرف قسمت میوه های کنسرو شده و آبمیوه ها رفتم. بله، باید آب سیب میخریدم. ولی خب چقدر؟ معمولا هر چند وقت یکبار میزان قند خون «جنا» پایین می رود، در آن زمان می تواند مقداری آبمیوه مصرف کند و بهتر شود؟ آیا یک بچه شش ساله خودش می تواند بفهمد کی قند خونش دارد پایین می افتد؟ دوباره اما و اگرها شروع شد و من داشتم خودم را سئوال پیچ می کردم.
یک قوطی آبمیوه برداشتم. بر اساس محاسبه، «جنا» در زمان افت قند خون نیاز به ۱۵ واحد کربوهیدرات آبمیوه دارد. اما روی شیشه این آبمیوه که ۳۲ واحد کربوهیدرات نوشته شده بود. با وسواسی که به دلم افتاده بود، دستم شروع به لرزش کرد. سعی کردم قوطی را محکم نگه دارم تا نیفتد، دوباره روی قوطی را خواندم، جاری شدن اشکها و روانه شدن آنها روی گونه هایم را حس کردم. اختیار خودم را از دست دادم و بدون اینکه بدانم چه کار می کنم، یک بسته شش تایی از آبمیوه ها را برداشتم و داخل چرخ انداختم. افسرده و دلخسته از احساس بی عرضگی خود، لیست خرید را مچاله کردم، صورتم را گرفتم و شروع به گریستن کردم.
«عزیزم، حالت خوبه؟»
صدای آرامی را در کنارم شنیدم. اینقدر غرق در افکارم بودم که اصلا متوجه نشده بودم در زمان خرید، یک خانم در کنار من مشغول خرید بوده است. ناگهان دست مهربان او را حس کردم که شانه هایم را نوازش می کرد. از من پرسید: «حالت خوبه، عزیزم. آیا پول کم آوردی؟ چرا به من نمیگی...»
آهسته دستانم را از روی صورتم برداشتم و به چشمان او، که یک زن میانسال با موهای جو گندمی بود، نگریستم. او منتظر پاسخ من بود. در حالی که اشکهایم را پاک میکردم و سعی داشتم متانت خود را حفظ کنم، گفتم «نه خیلی ممنون خانم - به اندازه کافی پول همراهم هست.» و آن زن با اصرار پرسید: «خب مشکل چیست؟»
گفتم: «علت این است که احساس خستگی و درماندگی میکنم. آمده ام مقداری مواد غذایی بخرم تا بتوانم فردا بچه هایم را از بیمارستان ترخیص کنم و به خانه ببرم.»
-«تو داری بچه ها تو از بیمارستان به خونه میبری! اینکه خیلی خوبه، بجای ناراحتی تو باید شاد باشی! اصلا تو باید حتما یک جشن راه بیاندازی؟»
ظرف چند دقیقه، این زن غریبه با من دوست شد. کاغذ خرید مچاله شده را از دستم گرفت، آنرا صاف کرد و خودش همه خریدهای مرا انجام داد. به کنار من آمد و تا آخرین مورد را روی کاغذ خرید تیک نزد، رهایم نکرد. حتی بعدش هم دست بردار نبود و تا کنار ماشین مرا همراهی کرد و کمک کرد وسایل را از چرخ خرید به داخل ماشین منتقل کنم. آخرش هم مرا در آغوش گرفت و مرا با یک بوسه، راهی کرد.
اندکی از نیمه شب گذشته بود که به خانه رسیدم. داشتم بارها را به داخل خانه می بردم که درس بزرگی را که آن زن به من داده بود، بخاطر آوردم. لذتی به من دست داد، لبخندی بر لبانم نقش بست، با خود گفتم:
بچه هایم دارند مرخص می شوند و به خانه بر می گردند. «جول» از داخل محفظه بیرون می آید و فقط یک مانیتور قلب با او خواهد بود. من و دختر دیابتی ام، «جنا» هم یاد خواهیم گرفت چگونه دیابتش را کنترل کنیم و سر وقت آمپولهای او را تزریق کنیم. درست همانطور که خداوند در داخل فروشگاه صدای قلب مرا شنید و نیاز مرا در آن لحظه برآورده کرد، مسلما نیازهای بعدی را هم جواب خواهد داد. در خانه خالی فریاد کشیدم: «چه دلیلی بهتر از این برای شادی و جشن!» حرف آن زن را با خود زمزمه کردم که چرا تو برگشتن بچه هایت به خانه را جشن نمیگیری. بعدا این جشن در خانه برپا شد.
***
خانواده «میچل» پس از ترخیص بچه هایش از بیمارستان، در خانه جشنی برپا کردند. در واقع این جشن سالهای بعد هم خیلی تکرار شد. با اینکه این خانواده به دفعات ناچار بودند برای معالجه به بیمارستان مراجعه کنند، ولی هر بار که به خانه بر می گشتند، کلاه بوقی مخصوص جشن را روی سرشان می گذاشتند.
«جانت» می گوید: «بارها پیش آمد که فهرست کارهایم بمراتب بیشتر از فهرست خرید از سوپر مارکت شده بود. مجبور بودم از دام وسوسه فرو رفتن در شرایط و اوضاع و احوال پیرامون خود بگریزم و بجای آن تنها به خالق و معبودی بنگرم که تسلط کامل بر همه آنها دارد. به خود یادآوری میکردم که همیشه دلیلی برای جشن و شادی وجود دارد.»
شاید شما هم مثل «جانت» و «مارتی» فکر کنید و از سنگینی محیط و شرایطی که بر شما حاکم شده به ستوه آمده باشید. شاید حس کنید که الآن به محیط ناشناخته و نا آشنایی گام گذاشته اید و تیم پزشکی که دور و بر بچه تان را گرفته اند، دارند به یک زبان عجیب مثل زبان مریخی صحبت می کنند. شاید در تحیر باشید که چگونه با درآمد خود از عهده مایحتاج کودک خود که دارای نیازهای ویژه است برمی آئید. از مخارج جبری، خانواده تان را چه می کنید؟ و شما سنگینی باری را بر دوش خود احساس می کنید و از آینده نگران می شوید و اینکه چطور وضعیت بچه اتان را مدیریت کنید.
اطمینان داشته باشید که خدا صدای ناله های شما را می شنود. او از آیه های یاس در دلتان گرفته تا اشکهای جاری شده بر چشمانتان در خلوت و سکوت آگاهی دارد. او گوش فرا می دهد و نیازهای شما را بر آورده خواهد کرد. پس شما هم با داشتن خدایی این چنین، دلیلی برای شادی و سرور دارید.
مارتا بولتن[2] ایمان به خدا را تجربه کرده است. نظیر سرنوشتی که خداوند برای بسیاری از ما مقدر می کند، خداوند از این خانم خواست که در روز و ساعت معینی سفر معنوی خود را شروع کند. او بی خبر از فردا، در این امتحان راه ایمان را بر میگزیند و با قلب خود آن را گواهی میدهد.
جانت لین میچل همسر و مادر سه فرزند است. او همچنین یک سخنران الهام بخش و نویسنده مقالات و داستان های متعدد در مجموعه است. جانت و خانواده اش آموخته اند که با هم می توانند با کوه مشکلات روبرو شوند و به ارتفاعات جدیدی برسند. در این وب سایت، کتابی از او به نام نوع خاصی از عشق نیز ترجمه شده و در دسترس خوانندگان قرار گرفته است.
برگردان: محمدرضا حیدرزاده نائینی
ویرایش: مهری معینی نائینی
وب سایت فرشتگان خاص