عمه عاشق و فداکار
عمه ای که سرپرستی برادرزاده نابینایش را برعهده گرفته، به ما چنین گفت:
برادرزاده هایم با من و مادربزرگشان زندگی می کنند. بعد از فوت پدر بچه ها، مادرشان بچه ها را به منزل مادربزرگ علی برد. الان که برادرزاده نابینایم 8 سال و برادر کوچکترش 6 سال دارد. مادر او فقط یک بار تماس تلفنی داشته و آن بار هم فقط با برادر کوچکتر صحبت کرد.
برادر زاده نابینای من مشکل نارسایی شبکیه چشم دارد . دکتر او گفته تا سن 18 سالگی امکان اینکه بینایی چشم را بدست بیاورد زیاد است. او را نزد بهترین متخصصهای چشمپزشکی برده ام و همه این دکترها به او امیدواری دادند . دو برادر خیلی همدیگر را دوست دارند و برادر کوچکتر، برادرش را در کارهای شخصی تا حدی کمک میکند. خوشبختانه برادرزاده ام توانسته خیلی کارهای خود را یاد بگیرد و کمتر به کمک برادرش نیاز دارد. ما با آنها مشکل زیادی نداریم. من خودم همهچیز را به آنها آموزش دادم. حتی لباس پوشیدن و غذا خوردن و ... .
از مادر بزرگ پرسیدم: آیا شما از این موضوع خیلی ناراحتید؟
من اصلاً ناراحت نیستم که خداوند به من نوه¬ای مثل علی داده. حتماً صلاح دانسته که نوه ام من نابینا باشد. من خدا را شکر میکنم . بالاخره حکمتِ خدا بوده است. نوه ام از بی محبتی رنج می کشد. او پدرش را زمانی از دست داد که خیلی به او نیاز داشت. مادرش هم که او را ترک کرده. این موضوعات را درک می کند. هوش خیلی خوبی داره. در تابستان ها کلاس زبان میرود. استخر را خیلی زیاد دوست دارد و همینطور موسیقی را. نمرات زبانش هم عالی است.
وقتی برای نوه ام ماکارونی درست میکنم با خوشحالی می گوید قربون اون دستپختت برم و فدای آن دستی که این غذای خوشمزه را برام پخته.
عمه بچه ها خیلی دوستشان داره و به آنها در درسهایشان کمک می کند. و من هم تا جایی که بتوانم برایشان کوتاهی نمیکنم . نوه هایم خیلی همدیگر را دوست دارند. نوه نابینایم باهوش و آرام است ولی آن کوچکتری زبانباز تر است.